لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

از وقتی یادم هست در بچگی‌هایم عاشق خرس پاندای عروسکی بودم. همیشه هروقت از جلوی مغازه اسباب‌بازی فروشی رد می‌شدیم چشمم دنبال این بود که از این عروسک‌های پاندای بزرگ دارد یا نه؟ چشمم دنبال این بود که حتی شده از نزدیک ببینمش. حتی دیدنش برایم کافی بود. همه خواهر برادرها می‌دانستند عروسک پاندای بزرگ آرزوی من است.

  • ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۴
  • لافکادیو

بعضی وقت‌ها ما به یه آدمی نزدیک می‌شیم تا بفهمیم به درد ما می‌خوره یا نه؟ می‌خوایم بی‌گدار به آب نزنیم. می‌خوایم ببینیم میشه باهاش رفیق شد واسه یه عمر یا نه؟ شعرایی که ما می‌خونیم رو خونده؟ به اون پسربچه خیابون مظفر که داره آشغالا رو با دستای سیاهش جدا می‌کنه خسته نباشی میگه؟ دلش می‌خواد یه کتابفروشی داشته باشه؟

  • ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۹
  • لافکادیو

چراغ چهارراه تختی که قرمز شد گفتم دیگر چیزی تا مترو نمانده. بیایید برویم. راه افتادیم و رفتیم آن سمت و نزدیک مترو شده بودیم که هرچند قدم می‌ایستاد تا چادرش را درست کند و من جمله‌ای را که نباید، گفتم.

  • ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۶
  • لافکادیو

اسفند ماه سال 92 که رفتم خدمت بزرگترین غصه آخر سالم نه رسیدن به خانه برای شب عید بود نه دوری از وطن نه غربت کرمان نه آفتاب بیگانه‌سوزش نه تنهایی و دوری از خانواده. بزرگترین درد آن روزهایم این بود که اردیبهشت ماه دارد می‌رسد و قرار نانوشته من و نمایشگاه کتاب و مصلی باید سرجایش باشد. اما نشد... بدقول شدم و ده سال رفاقت من و کتاب‌ها و نمایشگاه و آن دختر مهربان و کم حوصله غرفه انتشارات نیلوفر تمام شد. خاطره‌های من و "آلیس" یودیت هرمان سال 88 که چند صفحه‌ای سفید میان ورق‌هایش پیدا شده بود و من آن سال سه بار به نمایشگاه رفتم بوی نا گرفت؛ همان سالی که سه بار پله‌های رو به شبستان مصلی را بالا و پایین کردم. همان زمان که هنوز با خودم در مورد آینده خیال پردازی می‌کردم.

  • ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۴
  • لافکادیو

دریغ که پاک نمی‌شویم.

  • ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۸
  • لافکادیو

یه دوست دختری داشتم...

+ یه پسری هم تو دنیا هست که این جمله رو هیچ‌وقت نگفته.

  • ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۸
  • لافکادیو

شاید بپرسید از کجا فهمیدم آن دختر مهربان بود؟ می‌دانید دخترهایی که در کتابفروشی‌ها کار می‌کنند همه‌شان مهربان هستند. دخترهایی که در کتابفروشی‌ها در بخش کودکان کار می‌کنند مهربانی را تمرین نمی‌کنند. ادای لبخند زدن را درنمی‌آورند. خودشان‌اند و همین کافی است. همین خیلی بیشتر از کافی هم هست.

  • ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۳
  • لافکادیو

باران می‌زد. دختر ناگهان ایستاد. روی پنجه‌هایش بلند شد و پسر را بوسید و بعد در آغوشش افتاد. زخمی در دل دختر متولد شد و پسر هم خاطره شیرینی را از باران دیروز به خانه برد. همین. تنها پیاده‌رو بلوار کشاورز واقعا خوشحال بود که خاطره بوسیدن زیر باران را در آلبوم خاطره‌هایش کم داشت.

  • ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۵۸
  • لافکادیو

یادمه با دیدن عروس نفرت انگیز حدود سه ساعتی داشتیم با خواهر کوچولو تمام فیلم را تحلیل می‌کردیم. پیچیدگی‌ها و اشکالات و فرضیات ممکنه تا اینجا رو. اگر این هفته رو از دست دادید حداقل امشب ساعت 21 در شبکه نمایش مهمان یکی از شیرین‌ترین قسمت‌هایش باشید.

+ بهترین سقوط

  • ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۴۴
  • لافکادیو

یک ون رسید که مسافرها را سوار کند. صف طولانی بود. همه می‌خواستند به خانه برسند. کنار خانواده‌هایشان. کنار شام گرم و زن مهربان و دختر بازیگوش‌شان. پیرزن قدم‌هایش کند بود. چند نفر پشت‌سرش جایش گذاشتند. سوار ون شدند. پیرزن به ون نرسیده هن و هن می‌کرد. دلم نیامد از او جلو بزنم. دلم نیامد بی‌اعتنا رد شوم. دلم نیامد از مادرم جلو بزنم.

  • ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۳
  • لافکادیو