لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم زندگی انقدر مزخرف باشه. فکر می‌کردم یه جای خوب کار می‌کنم. حقوق خوبی دارم. کارم رو دوست دارم. می‌تونم چیزایی رو که دوست دارم بخرم. می‌تونم به دختری که دوستش دارم بگم که دوستش دارم...

  • ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۴
  • لافکادیو

دلم فلسفه و سیاست نمیخواد. حتی دلم ادبیات و شعر و رمان و فیلم نمیخواد. حتی دلم مانتوی رنگی و دستبند و عینک دودی نمیخواد. میترسم از دخترایی که زیاد میدونن. دخترایی که زود شروع میکنن به پیدا کردن آرکی تایپ شخصیتی تو. دخترایی که سر از هزارتا کارگاه یه روزه روانشناسی بیرون آوردن و میخوان هرا و آتنا و زئوس‌ها رو شناسایی کنن. هر حرفی که بزنی رو تفسیر میکنن. هر نگاهت رو معنا میکنن. هر تلنگرت رو به تعصب ربط میدن. هر اشاره‌ای رو به سنتی بودنت سنجاق می‌کنن. دلم رژلب قرمز همون زمونای قدیمو میخواد. همون رنگ از مُد افتاده...

  • ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۴
  • لافکادیو

من نمیدونم چرا فیلم همین‌جا تموم نمی‌شه. همین‌جا هم خیلی خوبه. همین‌جا هم خیلی چیزا تو خودش داره. خیلی از آدما همین‌جا تموم میشن. خیلی از آدما حتی به اینجا هم نمی‌رسن.

  • ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۲
  • لافکادیو

قضیه اینه یه آدمایی هستن که این سؤالا رو می‌پرسن اما اصلا فکرشم نمی‌کنند این سوال از اون جور سؤالاییه که وقتی از کسی می‌پرسی بعد جواب دادن یا ندادنش همین سؤال رو از خودت می‌پرسه.

  • ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۸
  • لافکادیو

کاش توشیشان بودم...

  • ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۵
  • لافکادیو

فردا کنکور دارم. صبح ساعت 4 باید بیدار شوم. یک لیوان شیر بخورم. لباس بپوشم. اتودم را از جیب کیفم بردارم. پاک کن را روی میز تحریرم پیدا کنم. کارت را تا کنم و بگذارم در جیب کتم. موبایلم را در جیب شلوارم فرو کنم. کیف پولم را بردارم. راه بیفتم و بروم سر جلسه.

  • ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۰
  • لافکادیو

هر دردی دوایی دارد. اگر همکار خانومی کارناوال خرید و به تو تعارف کرد و هوسش به سرت افتاد کافی است به اولین سوپر مارکتی که در راه می‌بینی بروی و یکی بخری. اگر هوای پریما به سرت زد دست می‌کنی در یخچال و برمی‌داری...

  • ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۳
  • لافکادیو

خدایا شکر. در برابر اخم‌های گره کرده و قهرهای گاه و بیگاه دخترها در این فصل سال فقط گوجه‌سبزهای تو دواست.

  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۹
  • لافکادیو

آهای جماعت ساده‌دل. برای چه خوشحال بودید؟ برای چه برای هم پیام تبریک نوشتید؟ برای چه هم را نواختید؟ برای چه با آنها سر یک میز نشستید و صبحانه خوردید؟ به جعبه‌های شکلات‌شان حسادت کردید اما نگاه نکردید که معیارهایشان برای دیدن شما چه بوده است. هزار سال هم بگذرد آن‌ها آن طرف میز هستند و با عقل‌شان دو دو تا را چهارتا می‌کنند و ما این طرف میز با جیب‌های خالی و چند کلمه بی‌پناه که هیچ دادگاهی به نفع‌مان رأی نخواهد داد.

  • ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۶
  • لافکادیو

پسر بلند شد خودش را به زحمت به صندلی روبروی مسئول دفتر رساند. چند کلمه‌ای بیشتر بین‌شان رد و بدل نشد. پدر دست پسر را گرفت و در را باز کرد. عده‌ای گفتند پسر روی پاهای خودش نمی‌توانست بایستد.

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۷
  • لافکادیو