لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

حریفم هفت تا مدال جهان و المپیک داشت. من سه ماه مصدوم بودم. تازه جراحی کردم و به لطف خدا و دعای مردم رسیدم! مأمور آب اومد آب خونه‌مون رو قطع کنه چند روز پیش. نون زن بچه‌ام رو نمی‌تونم بدم. عوض باخت‌مون میرم بیرون ورزشگاه جلو نرده‌ها گریه می‌کنم؟ قبوله؟

  • ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۳
  • لافکادیو

با خودم فکر کردم دوربین مخفی‌ای چیزیه شاید. کلی حرف آماده کردم که وقتی خواستن عکس‌العملم رو نشون بدن تماشاگرا بگن چقدر بافرهنگ. چقدر آقا. چقدر موقر. خلاصه چند دقیقه‌ای سعی کردم نادیده‌اش بگیرم تا اگه دوربین مخفی راجع‌به حریم خصوصی و اینکه آدما حق دارن تو پارک تو یه مسیر بیست متری پنجاه بار برن و برگردن و کسی حق نداره بهشون زل بزنه ساخته بودن من بشم آدم خوبه که ته تهش می‌خوان نشونش بدن.

  • ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۰
  • لافکادیو

مثلا وقتی می‌دونی منتظره که پیامت رو ببینه. می‌دونی دیگه روی پیام دادن به تو رو نداره. نمی‌تونه بیشتر از این کوچیک بشه. مثلا وقتی ...typing روی صفحه تلگرامت میاد اما پیامی نمی‌رسه. مثلا وقتی عکسش رو هر روز عوض می‌کنه تا شاید یه چیزی بگی. مثلا وقتی هردوتاتون افتادین تو چاله سکوتی که هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردین. مثلا وقتی دل تو دلت نیست و همه‌اش صفحه‌ وبلاگش، اینستاگرامش یا تلگرامش رو چک می‌کنی.

  • ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۹
  • لافکادیو

پا رفیق و رفاقت وایسادن سوختن داره جونم. اگه بخوای پرت به آتیش رفاقت نگیره و سالم و سرحال بهت بگن بامرام و بامعرفت و واست کلاه از سر بردارن شبیه این بچه‌هایی میشی که بخوان با کلفت کردن صداشون ادا آدم بزرگا رو درآرن. رفاقت سوختن داره تا دودی رفیق بشی و بوی رفاقت ازت بالا بزنه. وقتی سر همه گردنه‌های زندگی‌ بهم گفتی داداشی به من امون‌نامه دادن خودتم بودی می‌گرفتیش پا روضه‌های شب عاشورای حاج محمود نشستنت بی‌فایده است. چون امون‌نامه رو گرفتی و رفتی. خونی رفیق نشده جیگرت که حالا عربده مردونگی سرمی‌کشی.

+ آریانا: رابین.

  • ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۴
  • لافکادیو

به نام خدا

خوشبختی این است

  • ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۸
  • لافکادیو

از پشت تخته سنگ پریدم بیرون و رسیدم به حلقه سربازا که دور فرمانده‌شون بودن. یوزی رو کشیدم تا همه رو بکشم. اما انگار تفنگم گِل پرتاب می‌کرد تو صورت‌شون. ترسیده بودم. همه‌شون با تعجب خیره شده بودن به من. کارم تموم بود. تنها امیدم این بود که حداقل مفت نمیرم. هفت‌تیر رو کشیدم تا فرمانده رو که تو یه متریم وایساده بود و سعی داشت داد بزنه بکشیدش رو بکشم.

  • ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۸
  • لافکادیو

من و برادرم با هم بودیم. جلوی مغازه روبروی پیرمرد وایساده بودم. برادرم هم پشتم بود. یه چیزی توی چهره‌اش توی اون ریش بلندِ سفید و صورت آفتاب سوخته‌اش جذبم می‌کرد. کلاه سبزش رو از سرش برداشت و صدام کرد. با تردید به برادرم نگاه کردم و در حالی که برادرم سرش رو تکون می‌داد رفتم سمت پیرمرد. بهم گفت دستت رو بده ببینم؟

  • ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۴
  • لافکادیو

من آدم چندان خوبی نیستم عرفان. اما توی دنیایی که هر روز از خوبی‌ها کاسته می‌شه تصمیم گرفتم نذارم چرخه‌ی هیچ خوبی‌ای تو دنیا به دست من تموم بشه. ترجیح می‌دم اون کسی نباشم که خوبی‌ها رو مثل سیاهچاله تو خودش از بین میبره. می‌خوام خوبی‌ها همین‌طور دور دنیا بچرخن.

  • ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۵
  • لافکادیو

یک جمله بنویسم و خلاص شوم. اگر این درد و دل پیچه امروز من 50 درصد همان دردی باشد که دختران هر ماه باید تحمل کنند از همین تریبون فتوی می‌دهم هرماه باید یک روز دختر داشته باشیم.

+ خواهرم آب نبات درست کرده است و برایم آورده. یک جور ریزی بهم می‌خندد. شاید تلافی همه خنده‌های من برای روزهای نبات داغی‌اش...

  • ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۷
  • لافکادیو

کاش می‌شد ژن برخورد دخترای سی و چند ساله تو روابط‌شون رو گرفت و تزریق کرد به دخترای بیست و چند ساله. یا هر دختر بیست و چندساله رو مجبور کرد که یه دوست دختر سی و چند ساله داشته باشه یا حداقل یه روز گذاشت که بشه اینطوری...

  • ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۷
  • لافکادیو