دل کندم. باید مسئولیت همه چیز رو خودم گردن میگرفتم. چمدون رو برداشتم گذاشتم صندوق عقب. سوار شدم. مامان کنار ماشین بغض کرده بود. شیشه رو دادم پایین. فایده نداشت. پیاده شدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم نمیرم شهید بشما...خندیدم و سوار شدم و بغض اون بیشتر شد. تو آینه عقب قایمکی نگاش میکردم. ناامید برگشت تو کوچه. به خودم گفتم لازم بود. باید این کار رو میکردی. اینطو موقعها همه کائنات میخوان یه جور ناجوری رنگیت کنن! رادیو آهنگ "ستایش" شهاب مظفری گذاشته بود... من برم هیشکی تنها نمیشه... بغض ابری برام وا نمیشه... طفلکی مادرم بعد من حتما افسرده میشه... یه عییییییی خدااااااا گفتم گازش رو گرفتم. تو این سی و اندی سال فهمیدم کائنات تغییر رو دوست نداره. اگه بخوای چیزی رو عوض کنی همه انرژی دنیا میخواد بترسونت که این بلا رو سر خودت نیار. حتی رادیو آوا! اما همه رشد و پیشرفت و آدم شدن ما به تغییر کردن تو زندگیمون بستگی داره. به اینکه بلند شیم و تمام اون شرایطی که همه چیز رو برای ما ساده کرده بریزیم دور و شروع کنیم به پذیرش درد تغییر. مگه غیر از اینه مادرها این آفرینندههای جاویدان با تحمل درد، معجزه خلقت رو به دنیا هدیه میدن؟ باید درد رو بپذیرم. باید درد رو بپذیریم. درد نپذیرفته شدن. دوست نداشته شدن. درد تحقیر شدن. درد اخراج شدن. درد بیپول بودن و دیدن بساط دستفروش میدون ولیعصر و خشک شدن جمله اینا چند؟ تو گلوت وقتی یادت میاد تمام موجودی حسابت فقط برای کرایه این ماه که تا فردا باید برای صاحبخونه ریخته بشه کافیه. باید درد بکشی. درد بلد نبودن آشپزی و تماس تصویری گرفتن با خواهر و خواهرزادهها که بهت بگن چطور کته برنج درست میکنن؟ اگه میخوای بزرگتر بشی باید وسعت دردهات رو بزرگتر کنی. باید زخم کوچیک گوشه ناخنت رو بگیری و به وسعت تمام بدنت بزرگش کنی. نه یک دفعه. کم کم. نباید یک روز بدون درد رو بگذرونی. یک روز بدون درد یعنی روزی که تو چیزی به این دنیا اضافه نکردی و دنیا هم چیزی به تو اضافه نخواهد کرد. یک فاصله طلوع تا غروب گذشته و تو امتیاز این مرحله رو از دست دادی. اینطور میشه که شب وقتی میخوای بخوابی به خود اون روزت بدهکاری. اینطور میشه که خوابت نمیبره. افکار بهت هجوم میارن. توی دادگاه خودت محکومی و قاضی هم خودت هستی. چی بدتر از این؟ من شروع به تغییر کردم. شروع به پذیرش این درد. نمیدونم اینکه این تغییر رو از اینجا شروع کردم خوبه یا بد. ولی این راه حلی بود که من بهش رسیدم. مادرم سپر بلای من تو زندگی بود. اجازه نمیداد درد بکشم. خودش رو فدای ما کرده بود. فدای من کرده بود. روزی نبود که غذای گرم و خونگی نخورم. روزی نبود که چایی تازه دم و میوه قبل از رسیدن من به خونه برام آماده نباشه. هیچوقت نشد که دردم رو بفهمه و تمام داشتههاش رو برام وسط نذاره. که بدون اینکه حتی بهش بگم کل پساندازش رو که کفاف ویزیت دکتر رفتنهای خودش رو هم نمیداد برای من نریخته باشه. و بعد وقتی بپرسم پات چطوره؟ پنهون کنه که چند ماهیه دکتر نرفته... باید از این همه عشق از این همه محبت از این همه فداکاری که جوابش رو نمیتونستم بدم که به خودم بدهکارم کرده بود فرار میکردم تا بتونم خودم رو پیدا کنم. باید مستقل میشدم. باید مسئولیت تمام زندگیم رو به عهده میگرفتم. حالا هر شب با مادرم حرف میزنم. مثل قبل نیست. بهش هربار میگم که دوستش دارم. بهش میگم که چقدر خوبه همین که دارمش. بهش میگم که حواسش به خودش باشه که سلامت بودنش برای من مهمترین چیزه و اونم میگه شما خوب باشین من حالم خوبه. برای فهمیدن قدر و ارزش بعضی چیزا باید کمی فاصله بگیری ازشون. هیچوقت فکر نمیکردم وقتی خودم میرسم خونه بتونم موکت ببرم و آب جوش بذارم و چایی دم کنم و میوه بشورم و بعدش کارای خودم رو انجام بدم و حواسم باشه شام چی میخوام درست کنم و چی دارم و ندارم و برای فردا ناهارم هم حواسم باشه چی میخوام ببرم سر کار. کنار همه اینها با صاحبخونه سر قطع بودن تلفن و با مدیر ساختمون سر گرفتن یه جای پارک سر و کله بزنم. اینا تازه میشه دغدغههای فکری کوچیک یه زندگی مستقل. اگه چند وقتیه که وسعت دردهاتون کم شده و حس میکنید آرامش کسل کنندهای تو زندگیتون داره پرسه میزنه یعنی دارین تو مرداب روزمرگی فرو میرین. یعنی باید زودتر دست بندازین به هر شاخهای از درخت زندگی که میتونین و خودتون رو برگردونین به جریان رودخونه تغییر. رودخونهای که سراسر درد و زخم و رنجه. اما خوشی لذتهای گاه و بیگاهش... لذت رشد و شدنی که آدم رو به چیزی بهتر از اون چیزی که بوده بدل میکنه. آرامش و اطمینانتون قبل به خواب رفتنهای شبانهتون، خندههای از ته دلتون وقتی میدونین معلوم نیست کی دوباره بشه اینطور از ته دل خندید، همه اینها میارزه به آرامش روزمرگی و روزمررگی.
- ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۲