- ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
خواستم بلند شوم بزنم بیرون. بیخیال شده بودم. دخترِ خندانِ پشت میز گفت: آقای لافکادیو لطفا به اتاق روبرو بیایید. شک داشتم میخواهم به آنجا بروم یا نه. با خودم گفتم نیست باک از برقِ آفت دل به آفت بسته را. بلند شدم سوالات را گرفتم و رفتم به اتاق. دخترها نشسته بودند به مکالمات تلفنی و من خسته و عبوس و اخمو پشت یک کامپیوتر بیسرنشین پناه گرفتم.
من نمیدونستم باید چی کار کنم. پیاده شم و به ماشین عقبی توضیح بدم که دوست من بوق زدن تو چیزی رو حل نمیکنه؟ به راننده جلویی توضیح بدم که ببخشین میتونستی صدمتر جلوتر یه جای پارک گیر بیاری و از خانومت بخوای این صدمتر رو پیاده تا رسیدن به ماشین طی کنه و راه بند نیاد. نه. من نمیتونستم هیچکدوم از این کارها رو تو یه دقیقه سر و سامون بدم. پس تنها کاری که ازم برمیاومد این بود که منتظر بشم.
آره بهزاد. فوقش یکی دوتا نجات پیدا میکنن. یکیش میشه دانشجو پزشکی جوجه فروش، یکی میشه مهردادی که با یه زن ده سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده، ساقی مواد شده و آخرش میفهمه همون زنم بهش خیانت کرده، یکیش میشه رضا که با دنیا قهره. یکیش میشه احترام، یکی هم میشه جهان.
من از تمام دوستانی که برای وبلاگ لافکادیو ارزش قائل شدند و در نظرسنجی شرکت کردند تشکر میکنم. تمام قد در مقابلشان بلند میشوم و از حرفهای خوبی که برایم فرستاده شد که مطمئنا من لایق بسیاری از آنها نبودم قدردانی میکنم.
لافکادیو یک درخواست کوچک از شما دارد. میتوانید این کار را برای لافکادیو انجام دهید؟ قرار نیست با نام خودتان باشد. ناشناس بنویسید. یک نمره از 0 تا 50 به لافکادیو بدهید. فرصت هم تا ساعت 12 امشب است.
گفت فلانی این تاجه خیلی قشنگه. کاش منم میتونستم بذارمش تو نمایش. هممیزی بودیم دیگه. نمیشد کاری نکنم. برداشتم نمایشنامه رو خوندم دوباره. گفتم عیب نداره. ببین قبل محمدعلیشاه مظفرالدین شاه بوده. یه صحنه اضافه میکنیم که مظفرالدین شاه داره میمیره و برای پسرش وصیت میکنه. اونجا نقش مظفرالدین شاه رو تو بازی کن تاج خوشگله رو هم بذار.
شب سال تحویل بود. نیمه اول عید باید میرفتم پادگان. رفتم مغازهاش. لوازمالتحریری داره. با هم کلی حرف زدیم. داشت مغازه رو میبست. گفتم آرش میدونی ترخیصی من ده روز قبل اربعینه؟ گفت خب؟
یه ساعتی تو دکونش بودم. برگشت. یه پاکت گذاشت جلوم گفت وردار. برداشتم پاکت و سبک و سنگین کردم و گفتم: دیدی؟ اینا ما رو هالو گیر آوردن عباس. یه بار بالاخره کار ما رو راه انداختیا. به خدا پول رو نمیدادن امروز مأمور میبردم اثاثش رو میریختم تو خیابون.
کتاب رو از داشبورد برداشتم دادم بهش. مجموعه "حفرهها"ی گروس عبدالملکیان بود. گفتم ببر بخون. بعدم اضافه کردم میدونی تو این شعر کوتاه چی آدمو تو فکر میبره؟ گفت: چی؟