سوزان: راستش اینه که آدم هیچوقت نمیدونه چی میخواد. آدم فکر میکنه یه جور آدمِ مشخصو میخواد و بعد یکیو میبینه که هیچچی از چیزهایی که میخواسته رو نداره و بدون هیچ دلیلی عاشقش میشه.
- ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
سوزان: راستش اینه که آدم هیچوقت نمیدونه چی میخواد. آدم فکر میکنه یه جور آدمِ مشخصو میخواد و بعد یکیو میبینه که هیچچی از چیزهایی که میخواسته رو نداره و بدون هیچ دلیلی عاشقش میشه.
این پست فقط یک حرف دارد آن هم اینکه چرا هر روز آن جاهای خوب آرامش بخش کم میشوند. هر روز کمتر میشوند و هر ده تا که میروند یکی سر برنمیآورد که جایشان را پر کند؟ قدیمترها اینگونه نبود. یکی که از راه میرسید دیگران تحویلش میگرفتند. برایش قالب میساختند، هدرش را دست به قلمها میکشیدند و زیر پستهایشان آدرسش را میدادند. تشویقش میکردند. چرا حالا ما بیرحم شدهایم؟ چرا پروندهسازی میکنیم؟ چرا میخواهیم راه سخت ساختن خود را طی نکنیم و برای بزرگ شدن کوته راه ایستادن روی ویرانههای دیگران را برویم؟
نباید کتابخانهها را سرسری چید. کتابخانه کابینت آشپزخانه نیست که هر چیزی را که جایی نداشت فرو کنی در یکی از طبقات و خیالت راحت باشد که اتفاقی نمیافتد. باور کنید اتفاق یکبار میافتد...
این روزا یه جور دیگه بهم نگاه میکنن. من قد نکشیدم. استخون هم نترکوندم. قد و قوارهام هم تغییر نکرده اما نگاهم تغییر کرده. تو نگاه اونا هم تغییر کردم. من نمیگم مرد شدم. میگم پخته شدم. سرد و گرمی چشیدم. یاد گرفتم میشه یک ساعت قنداق ژ-3 نامرد رو بهدستفنگ بغل کنی و تو سوز و سرما و برف خبردار وایسی. یه لایه برف رو صورت و اُور و پوتینات بشینه و پوست انگشتای دستت از سرما به لوله و قنداق ژ-3 بچسبه و سرما تا مغز استخونت نفوذ کنه و وقتی دستور در اختیار خود بهت داده میشه جرأت جدا کردن انگشتات رو از قنداق اسلحهات نداشته باشی. چون میدونی پوست دستت تو قنداق تفنگ حل شده!
نکتهای در مورد این داستان هست که نمیدونم واقعا چندنفر بهش توجه کردن. تو آخرین سطرهای داستان شخصیت اصلی متوجه میشه ایرما، یکی از شاگرداش که توانایی خوبی هم از خودش نشون داده بود و شخصیت اصلی احساس علاقه و تعلق بهش پیدا کرده بود، احتمالا به دلایلی که مرتبط با فضای کارش تو کلیسا میشه نمیتونه دیگه آموزش بگیره. نقاش تصمیم میگیره به دیدن راهبه بره اما یه اتفاقی میافته...
وبلاگ آن لحظه تنهایی روشنی است که ما میتوانیم در آن وجود ناگفته خودمان را بیان کنیم. وجودی که نمیتوانیم و نمیخواهیم در حضور دیگران ابرازش کنیم. علاقهای به نمایشش نداریم هرچند با خودمان یدک میکشیمش. خب. حتما میپرسید چرا این حرفها را نوشتم. اتفاق جدید چیست؟ بله. آدمهایی که به گوشه تنهایی خودشان پناه بردهاند و دوست داشتنیهایشان را در چمدان وبلاگ کوچک بیان مخفی کرده بودند حالا به لطف بیان گوشهای از این چمدان رونمایی شده. گوشهای از آن در معرض دید دیگران قرار گرفته. این موضوع در مورد آدمهای درونگرا یک فاجعه است. آنها هیچوقت دوست ندارند تا خودشان نخواستهاند چیزی از چمدانشان بیرون بیاورند و به دیگران نشان بدهند. تعرض به محتویات چمدان شخصی آنها، سرکشیدن به اتاق شخصیشان، رونمایی کردن از وبلاگهایی که دوستشان دارند و دنبالشان میکنند، اینها همهشان برای درونگراها یک معنا دارد.
من میدونم دقیقا چه اشتباهاتی تو ده سال قبل باعث شده من اینجا بایستم و به حماقت گذشتهام لبخند بزنم. اما چیزی که الان اهمیت داره و من خوب متوجهش نمیشم اینه که حماقتهای فعلی زندگیم رو خوب بفهمم. به خاطر همین چند وقت پیش پست گذاشتم با این عنوان که چهل شب در این حریم به خلوت تو چله بند و... خب خیلی هم طرفدار پیدا کرد. خیلیها وایسادن تا چله تموم شه و من هم هر روز استرس داشتم واسه تموم شدن این چله لعنتی. امروز 28 آبانه. دو روز دیگه این چله تموم میشه. خدمت من هم ته میکشه. از زیر پرچم احتمالا بیرون میام و میافتم وسط زندگی.
مثلا همین اختلاسهای اخیر که ما چند ماه زور زدیم بتوانیم بفهمیم سه هزار میلیارد چندتا صفر دارد. آنقدر عدد عدد بزرگی است که آدم دمپرش هم نمیتواند بشود. درکش هم نمیتواند بکند. فهمش هم ایضا. خب ما در برخورد با چنین عددی چه کردهایم؟ چه کردهاید؟ جز همان لبخند کمرنگ گوشه لبمان و فکاهیهایی که در مترو برایش ساختهایم؟ ما چون تا به حال در زندگی با چنین رقمی مواجه نشدهایم برایمان سخت است عمق فاجعه را اندازه بگیریم.