لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

برای یک لحظه به درون تنهایی‌ات سقوط کنی. آن دختر مرموز کجاست؟ آن لیست صدتایی دیدن طلوع خورشیدمان به کجا رسیده؟ آیا نوشتنش را تمام کرده. آیا دیدن طلوع خورشید روی قله دماوند در لیستش هست؟ به تو فکر می‌کند؟ می‌داند تو هر روز مصمم‌تر از روز قبل می‌شوی؟ می‌داند برای قدم زدن در پاییزِ بارانیِ شهر کوچک‌مان وقت زیادی باقی نمانده؟  

  • ۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۵
  • لافکادیو

اگر آن شب پا می‌داد همه سوار یک C-130 وسط ریودوژانیرو با رپل پایین می‌رفتیم و با سلاح سازمانی ژ-3، مسی را و تمام آن‌هایی که فوتبال را به او آموزش داده بودند به خاطر  آن ضربه فنی پای چپ بی‌موقع‌اش قتل عام می‌کردیم. تا ساعت‌ها فقط فحش بود که نثار مسی می‌‌شد. نثار محبوب‌ترین بازیکن دنیای فوتبالی‌مان. چقدر "ای‌کاش"‌ گفتیم. چقدر حسرت خوردیم. چقدر به داور تذکر دادیم که دقت کند! چقدر به شیر سماور و اگزوز خاور حواله کردیم داور را. اما هیچ‌کدام اینها نتیجه را تغییر نمی‌داد. ما باخته بودیم. اما بازنده‌های مغروری بودیم.

  • ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۲:۲۳
  • لافکادیو

دوباره جاده، دوباره دریا

دوباره گریه، همیشه تنها

همینه حالِ یه مردِ پاییزی

 

+ تو دنیا با یه دردایی فقط باید مدارا کرد.

  • ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۱
  • لافکادیو

سعی کنین تو زندگی به سمت تئوری‌های ناممکن نرین. تو اینجور چیزا یأس‌های بزرگی پنهون شده.

  • ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۸
  • لافکادیو

یه آدم عاشق، آواره‌، دیوونه، نگران، خوش‌فکر، دردکشیده، بازم نگران، بازم عاشق، یه کم بیشتر دیوونه، عاشق‌تر حتی، بازم نگران‌تر حتی! به اسم شولت یه روزی که احتمالا تو ماه نوامبر بوده، یه روزی که هوا پاییزی بوده، یه روزی که براش یه خاطره غمگین داشته، تو یه همچین روزی احتمالا نشسته با خودش فکر کرده که ما داریم به کجا میریم؟

  • ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۱
  • لافکادیو

آمده بودم بگویم من در صحت و سلامت عقلی و احساسی پی برده‌ام که دیگر نوشتن در وبلاگ من را ارضا نمی‌کند. نمی‌توانم به همین کار بسنده کنم. دلم یک تجربه تازه می‌خواهد. یک چیز جدید. می‌خواهم یک کارهایی انجام دهم. شاید بروم سر قول و قرارمان با خیالباف. شاید هم چیز دیگری. اما امروز صبح فهمیدم دیگر این بودن برای من کافی نیست. از فردا چیز دیگری هم باید باشم. چیز دیگری غیر از همین چیزی که هستم و نمی‌توانم اسمش را نویسنده بودن بگذارم. شاید بهترین توصیف برای این کارهایم "چسباننده کلمات در کنار همدیگر" باشد. 

  • ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۱
  • لافکادیو

بنکسی یه آدم معروفه. یه هنرمند که هنر خیابونی انجام میده. بهش میگن استریت آرت. از همینایی که تمام دستاشون رنگیه. تو هر جیبشون یه اسپری رنگ قائم کردن و شبا سر و کله‌شون پیدا میشه. بنکسی رو هیچ کسی تابحال ندیده. خیلیا در مورد هویتش کنجکاوند. خیلی‌ها دلشون می‌خواد بنکسی رو از نزدیک ببینن. کارهای بنکسی خیلی عجیب و غریبه. یه حسی به آدم دست میده وقتی میشینی و کارهاش رو نگاه میکنی. نمیتونی بی‌تفاوت باشی. نمیتونی حذفش کنی. نمیتونی دچارش نشی.

  • ۲۳ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
  • لافکادیو

تمام عنوان‌های شغلی که در هنگام استخدام به شما می‌دهند دروغ است. بگذارید راستش را به شما بگویم. وقتی به شما می‌گویند آقا یا خانم فلانی کارشناس فروش ما هستند منظورشان دقیقا این نیست که شما ارزشمند هستید یا بخواهند به شما اعتبار بدهند. تنها می‌خواهند شما متوجه نشوید که مسئول بهتر فروش رفتن رویاهای آن‌ها هستید. وقتی کارشناس تولید فلان شرکت هستید یعنی بر درست ساخته شدن و به حقیقت پیوستن رویاهای فرد دیگری نظارت می‌کنید. وقتی مشاور ارشد فلان شرکت هستید یعنی تنها باید به پرداخته شدن رویایی که رویای شما نیست کمک کنید. وقتی کارگر و کارمند و منشی و مهندس یک شرکت هستید، یک چرخ دنده از هزاران چرخ دنده‌ کارخانه رویاسازی فرد دیگری را تشکیل می‌دهید.

  • ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۰
  • لافکادیو

من آدم بودم و نیازمندی‌ها میوه ممنوعه من! از بهشت رانده می‌شدم اگر نیازمندی‌ها را باز می‌کردم. دیگر صوفی نبودم. پا روی آئین‌ها و مرام‌های چله‌نشین‌ها گذاشته بودم. همین‌طور که به خودم فشار می‌آوردم سراغ نیازمندی‌ها نروم و بخش استخدام را نگاه نکنم، همزمان نیروی دیگری میگفت پسر برو بخون. فکر کردی اون بیرون چه خبره؟ فکر کردی همه منتظرند تا تو بری و ایده‌های خودتو پیاده کنی؟ فکر کردی زندگی قصه است؟ فکر کردی وقتی یک هفته گرسنگی بکشی چیزی از عمو شلبی و ادوارد بلوم یادت میمونه؟ حق داشت. در مورد گرسنگی کشیدن. حق داشت در مورد اینکه اون بیرون پیدا کردن یک لقمه نان خیلی سخت است.

  • ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۹
  • لافکادیو

امروز تو پادگان مچ خودم رو وقتی که داشتم نیازمندی‌های همشهری رو ورق میزدم و دنبال آگهی استخدام بودم گرفتم. یک لحظه به خودم اومدم و به تمام اون رویاهای ادوارد بلوم شدن، عمو شلبی شدن و دکتر سوس شدن فکر کردم و با خودم گفتم وای لافکادیو... تو داری از تپه برمی‌گردی بالا. تو داری برمی‌گردی تو شلوغی شیرها و شکارچی‌ها. داری میری قاطی همه اون چیزهایی که هیچ ربطی به تو ندارن. تو رو کم میکنن. چیزی به تو اضافه نمیکنن. تو میخوای بشی یه شیر؟ میخوای بشی یه شکارچی؟ همین؟ ینی تمام خواسته تو از دنیا همینه؟ همه آرزوهات رو میخوای چال کنی و مشت مشت خاک بریزی روشون وقتی داری هر روز تو اداره فلان یا شرکت بهمان کارت میزنی و حقوق ساعتی میگیری؟ این راه من نبود.

  • ۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۰
  • لافکادیو