لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!

معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها

در آغاز تاوشتری -آفریننده جهان- چون به خلقت زن رسید، دید آنچه مصالح سفت و سخت برای خلقت آدمی لازم است، در کار آفرینش مرد به کار رفته و دیگر چیزی نمانده. در کار خود، واله گشت و پس از اندیشه‌ی بسیار، چنین عرض کرد: گردی عارض از ماه و تراش تن از پیچک و چسبندگی از پاپیتال و لرزش اندام از گیاه و نازکی از نی و شکوفایی از گل و سبکی از برگ و پیچ و تاب از خرطوم پیل و چشم از غزال و نیش نگاه از زنبورعسل و شادی از نیزه‌ی نور خورشید و گریه از ابر و سبکسری از نسیم و بزدلی از خرگوش و غرور از طاووس و نرمی از آغوش طوطی و سختی از خاره و شیرینی از انگبین و سنگدلی از پلنگ و گرمی از آتش و سردی از برف و پرگویی از زاغ و زاری از فاخته و دورویی از لک‌لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و از او زن ساخت و به مردش سپرد.

+ صادق چوبک/مهپاره.

+ پیش‌تر گفتم، غم که فزون شود آیین شاعرها، خاموشی است.

  • ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۷
  • لافکادیو

ماه‌های آخر خدمت هر پسری بحث جدیدی در خانواده‌ها شکل می‌گیرد. بحثی که گاه‌گاهی وقتی در اتاق را باز می‌کنی و لم می‌دهی روی مبل اتاق تا "تماس" را در سینما چهار نگاه کنی با پچ‌پچ داخل آشپزخانه ادامه پیدا می‌کند. گاهی هم سرنخ‌هایی به تو می‌دهند و سرنخ‌هایی از تو می‌خواهند. از سر و شکل‌اش، چادری بودن یا نبودنش، دانشگاهی بودن یا نبودنش، کار کردن یا نکردنش، معتقد بودن یا نبودنش، شکل و قیافه‌اش، خانواده‌اش، قد و قواره و چاق و لاغر بودنش، سن و سالش و حتی گاهی اوقات تا رنگ چشم‌ها و موهایش...

  • ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۷
  • لافکادیو

پاییز 92 بود. هردومون درس رو تموم کرده بودیم و تو فکر خدمت رفتن بودیم. کلی دنبال کسری رفتیم. نشد که نشد. دفترچه رو آذرماه پست کردیم. گذشت و بهمن ماه شد. آخرین روزای جشنواره بود. داشتم از دیدن فیلم "خط ویژه" برمی‌گشتم خونه که بهم زنگ زد. گفت برگه سفید اومده. گفتم کجا افتادی؟ گفت: مرکز آموزش 05 نزاجا. گفتم: 05 کرمان؟ گفت: کرمان؟ گفتم: 05 تو کرمانه دیگه. گفت: 05 تو کرمانه؟؟ گفتم: سعید، کار و زندگی‌مون چی می‌شه؟ گفت: 05، کرمانه؟؟؟ گفتم: یعنی منم افتادم همون‌جا؟ گفت: 05، کرمانه؟؟؟؟ گفتم: خبرت بیاد با این خبرت. ساعت حول و حوش یازده بود. تا خونه رو به زحمت رسیدم. برگه سفیدم اومده بود. مرکز آموزش 05 نزاجا. به خودم امیدواری دادم که با هم میریم. کنار هم باشیم دو ماه رو دووم میاریم و از اونجا زنده میزنیم به چاک. 

  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۶
  • لافکادیو

در باز می‌شود من پیاده می‌شوم. دخترک وارد منطقه ممنوعه می‌شود. از شیشه واگن‌ها دنبالش می‌‌کنم. بی‌پروا دارد قدم می‌زند و با صدایی که دل آدم را به درد می‌آورد خواب را از چشم مسافرها می‌دزدد. قطار سرعت می‌گیرد و چشمانم نمی‌تواند مسافرها را از هم تمیز دهد. لباس‌ها و کلاه‌ها و سیبیل‌ها در هم فرو می‌روند و ملغمه‌ای از آدم‌های توی قطار از جلوی چشمانم عبور می‌کند. به دخترک فکر می‌‌کنم. به دخترک که دارد به مامور پیراهن آبی سبیلوی کلاه‌دار می‌رسد که خودش را به خواب زده است.

  • ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۰
  • لافکادیو

وقتی کاراوادجو اولین تابلوی قدیس متی را برای نصب در محراب کلیسای رم کشید هیچ‌کس آن را نپذیرفت و مردم به آن به چشم توهین به قدیس‌شان نگاه کردند.کاراوادجو می‌دانست کارش درست بوده، او می‌دانست تصویری که کشیده نهایت صداقت و لطافتی را که باید می‌داشته دارد. اما گاهی اوقات ما آدم‌ها مجبوریم میان واقعیت و حقیقت یکی را انتخاب کنیم. مردم واقعیت بودند و آن تابلو حقیقتی که کاراوادجو به آن ایمان داشت.

  • ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۷
  • لافکادیو

پدر سر میز شام: بسیار خب. یه کم درس اخلاق. داری توی خیابون رد میشی. یه چمدون پر از پول پیدا می‌کنی. کسی دور و برت نیست. هیچ شاهدی نداری. اون وقت چیکار می‌کنی؟

َََA) پول رو برمی‌داری؟

B) میری باهاش برای عزیزانت کادو می‌خری.

C) می‌بخشیش به فقرا.

D) می‌بریش پیش پلیس.

... ادوارد؟ منتظریم؟

  • لافکادیو

یک‌سال پیش همین موقع‌ها بود. از شعبه عملیات روانی زدیم بیرون تا چیزکی بخوریم و ساعت‌های کش آمده خدمتی را تلف کنیم. هر ساعت در پادگان انگار به اندازه یک روز کش می‌آید. حسی هنوز هم به من می‌گوید یک نفر بین چرخ دنده‌های ساعت‌های پادگان آدامس بادکنکی می‌گذارد. گاهی فکر می‌کنم به شب‌هایی که او با کیفی پر از پوست آدامس‌هایی که در دهانش انداخته در پادگان می‌چرخد و به سراغ تمام ساعت‌های دیواری می‌رود. آدامس‌های از رمق افتاده را از بین چرخ دنده‌ها برمی‌دارد و آدامس تازه‌ای را از گوشه لپش بیرون می‌کشد و در حالی که آب دهانش از آن آویزان است آن را با حرص و ولع و با خنده‌ای تلخ میان چرخ دنده‌ها فرو می‌کند.

  • لافکادیو

این پست حاوی مطالبی است که شاید از ادب نوشتاری یک انسان فرهیخته خیلی دور باشد.  سعی کرده ام در نگارشش تا آن‌جا که در توانم هست رعایت حضور هیچ‌کس را نکنم. اگر هیچ وقت گره کراوات‌تان را بعد از مهمانی در خیابان شل نکرده‌اید، اگر برای رفتن به هر جایی هنوز کت رسمی می‌پوشید، اگر مانتوهای شما هنوز در طیف رنگ های تیره و خاکستری مانده است، اگر خیال می‌کنید متعلق به این دنیا نیستید، می‌توانید بدون خواندن  بگذرید. من از واقعیت‌نویسی در خدمت گریخته‌ام. چرا که نه زبان و نه ادبیات خدمتی را دوست ندارم. من از تعابیر و اصطلاحاتی که در خدمت آموخته‌ام راضی نیستم و از تمام کلمات محترمی که در خدمت فراموش‌شان کردم عذرخواهی می‌کنم. این یک واقعیت است. خدمت می‌تواند شما را به بدتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردید بدل کند.

  • لافکادیو

گاهی وقت‌ها هم هست که دلت می‌خواهد چند لحظه بایستی و زندگی را روی دور تند تماشا کنی. درست مثل ایستادن در شانه خاکی اتوبان است. تصویرها تندتند از جلوی چشمانت رژه می‌روند. زنی روی صندلی شاگرد بغ کرده. مردی ته سیگارش را از شیشه بیرون می‌اندازد. دختربچه‌ای از شیشه عقب ماشین به تو زل زده. پسری برایت زبان‌درازی می‌کند. 

+ این روزها زندگی‌ام زاپاسی است پنچر که در صندوق عقب ماشین جا خوش کرده.

+ غمگین‌ترین خاطره من

  • لافکادیو

هیچ‌وقت نفهمیدم مامان چطور زیر بار اون همه مشت و لگد دووم می‌آره! همیشه وقتی آقام می‌رفت بیرون، خونه مثل بهشت می‌شد. مامان از صندوق تو انباری آجیل می‌ریخت تو جیب من و فاطمه و ما دوتایی می‌رفتیم تو حیاط. من چهارم ابتدایی بودم و فاطمه اول. با گچ‌هایی که زنگ آخر از جلوی تخته سیاه مدرسه برمی‌داشتم خط می‌کشیدیم دور موزائیک‌های حیاط و بعدش با سنگی که از گوشه باغچه کوچیک حیاط برمی‌داشتیم لی‌لی بازی می‌کردیم.

  • لافکادیو